مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

عشق مامان و بابا

آخرین ماه از اولین سال زندگی مبینا

بعداز چند روز بی تابی بالاخره پنجمین دندونت هم دراومد،ششمیش هم سرش سفید شده و داره در میاد. مبینای عزیزم این روزها شیطونی رو به حد اعلاء خودش رسونده،مدام باید مراقبش باشم که یه وقت بلایی سرش نیاد،روزی چندبار تمام کشوهای لباساش رو خالی میکنه و بعداز اینکه اون پروژه رو به سرانجام می رسونه میره سراغ کشوهای کابینت و تمامشون رو خالی میکنه،تازه هم کابینت سبدها رو کشف کرده و اون ها رو خالی میکنه و میره توش میشینه و این پروژه هم روزی چند بار تکرار میشه،اولش که رفت تو کابینت نشست آروم آروم در رو میبستم بلکه بیاد بیرون ولی میدیدم که نخیر تازه خانم خوشش هم میاد یه لحظه در رو کامل بستم و زودی باز کردم تا از تاریکی نترسی ولی دیدم همچنان با لبخند و ذوق ...
18 خرداد 1391

مبینا یک ساله شد(البته به قمری)+اولین نوشته ی بابایی

پارسال 12 رجب شب ولادت امام علی پا بدنیا گذاشتی و دنیای ما رو رنگی تر کردی.قربون قدمهای کوچیکت بشم که سراسر رحمت بود برای ما.این تاریخ برای من و بابایی یادآور خاطرات خوبی هست،مراسم خواستگاری و بله برون،جشن عقدمون،وآخریش که شیرینترین بود برامون تولد دختر یکی یه دونمون.برای خودمون هم جالب بودکه همه ی اتفاق های خوب زندگیمون مصادف شده با این تاریخ مبارک، پس تا هستیم و باشیم این تاریخ رو سه تایی جشن خواهی مگرفت. تمام این مدت که ماه یک دورکامل زد و دخترم یک ساله شد لحظه هایی رو داشتیم که برای من و بابایی حسشون تازه بود،شادی،ناراحتی،نگرانی،شب بیداری و خستگی... همه و همه برامون تازگی داشت،چون طعم خستگیمون جدید بود همونطور که طعم شادیهامون جدید بود...
18 خرداد 1391

اولین قدم های دخترم

دخترم 26 اردیبهشت 91 در یازده ماه و یک روزگی زمانی که مامان هفت تیر بود برای خرید مانتو و بابایی ترکیه بود و خودش در خانه ی مامان بزرگش بود راه رفت بدون کمک کسی،الهی مامان دورت بگرده دختر نازم،با خاله هفت تیر بودیم که دایی زنگ زد و گفت مامانش دیدن چه صحنه ای رذو از دست دادی (مبینا راه رفت)اونقدر خوشحال شدم که بلند تو خیابون به خاله گفتم دخترم راه رفت،شب وقتی اومدم خونه و با چشم خودم دیدم خیلی شگفت زده شدم،کلی ازت فیلم گرفتم. این ها نتیجه ی تمرین های مامان جون بود که تو این یه هفته ای که خونشون بودیم کلی باهات تمرین کرد.مامان جون خسته نباشییییییییی   به زودی با کلی عکس برمیگردم پی نوشت:بالاخره عکس های کیش رو گذاشتم،هورااااااا...
2 خرداد 1391

سفر به کیش و شیراز

هشتم عید بابایی رفت شیراز تا یکم به کارهاش برسه و قرار شد من و تو هم روز دهم بریم پیش بابا،دهم صبح مامان جون و بابا جون اومدن و ما رو رسوندن فرودگاه،من این دو روز خیلی خسته بودم بخاطر جمع کردن چمدون هامون،چون مجبور بودم بخاطر تو شب ها کار کنم،با خودم گفتم برم تو هواپیما یه یک ساعتی بخوابم تا خستگیم در بره ولی با کمال تعجب دیدم مبینا خانم که چشم هاش پرخواب بود و وقت خواب هر روزش هم بود تا خود شیراز چشم رو هم نگذاشت و کلی هم شیطنت کرد،هی کاغذ و مجله ها رو از کاور جولومون بیرون میکشید و می ریخت زمین،هی دست می زد به غذای حاج خانمی که کنارم نشسته بود و هی لباس بنده خدا رو میکشید،نزدیک بود نوشابه رو هم بریزه رو خانمه،خلاصه تا خود شیراز من بیچاره ...
2 خرداد 1391
1